رسیدیم دو کوهه. نصفه شب بود. گفتم:«من و حاجی شام نخوردیم ها.»رفتند و دو بشقاب برنج آوردند و دو تا تُن ماهی. حاجی گفت:«بچه ها چی خوردند؟»
- گفتند: «از همین.»
- گفت:« راستشو بگید.»
- گفتند:« همین، فقط تُن را فردا می خورند.»
حاجی قاشق را گذاشت توی بشقاب و گفت ما هم فردا می خوریم.